پدر شاه

از روزگار جوانی به یاد دارم که بسیار با خلق خدا جدل می نمودم سر فرضیات! پدر خدا بیامرزم مثلی داشت که می گفت:
گاهی می بینی که چند کشاورز در راهی نشسته و گفتگو می کنند:
- ممد آقا سهم آب ما بسیار کم است ، من می خواهم از سهم آب شما هم استفاده کنم
- حسین آقا ، مگر من خودم زمین ندارم ، سهم آبت کم است که کم است
- زمین شما کوچک است و سهم آبت زیاد
- ببین حسین ! اگر دست به سهم آب من بزنی قیمه قیمه ات می کنم
- اصلا ببین این سهم آب جنابعالی(با دست روی زمین خطی به عنوان جوی آب می کشد) ، این هم نهری که من باز کردم (روی قسمتی از خط یک خط متقاطع می کشد) ، قیمه قیمه ام کن ببینم

ساعتی بعد ، پس از اتمام کتک کاری ، خطوط روی زمین برای کسی که از آنجا می گذرد حاوی هیچ مفهومی نیست و اهالی محل نمی توانند آن شخص را قانع کنند که سر یک انسان بخاطر این دو پاره خط شکسته است

پ.ن 1: یاد آن روز ها بخیر که عزیزترین موجود زندگیم با چه حوصله ای تجربیات بزرگش را در ذهن کوچک من می گنجاند
پ.ن 2: هنوز هم دوستانی هستند که از اینکه با آنها سر فرضیات محال چانه نمی زنم ، دلخورند! ولی من اهمیتی به موضوع نمی دهم زیرا بعد از تجربه نصایح پدر در دنیای واقعی ، دیگر حاضر نیستم سرم بیهوده بشکند!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پیام مدیر سایت:
لطفا برای درج کامنت در صورت امکان از گزینه نام/آدرس اینترنتی استفاده نمایید

مترجم گوگل