خاطرات معیوب

وبلاگ سرسره بسی بنده را داخل آدم حساب کرده و به یک بازی وبلاگی دعوت کرده اند، قاعده این بازی این است که هرچه که شما را به یاد دوران کودکیتان می اندازد را معرفی کنید.
با تشکر از این دوست عزیز بنده می خواهم با اجازه دوستان این بازی را به گونه ای متفاوت هم انجام دهم
در چند روز گذشته خدمت خانم مسنی رسیدم و از صحبت هایشان کلی استفاده کردم، همچنین یادی از خاطرات کودکی ایشان شد که برایم بسیار جالب بود که سعی می کنم با رعایت امانت داری نقل کنم:
- خب جوان که بودم از شوهرم توقعاتی داشتم که نه تنها آنها را برآورده نمی کرد بلکه گاهی آنها را به مسخره می گرفت و این موضوع باعث ناراحتی من می شد
- برای مثال چی؟
- برای مثال من دوست داشتم برایم یک عروسک خوشگل بخرد ولی او من را مسخره می کرد
- ، واقعا ! چرا یک همچون چیزی می خواستید؟
- خب بچه که بودم ، دختر داییم آمده بود خانه ما ... من و خواهرم هر دو عروسک قشنگی داشتیم که شبیه یکدیگر بود ... خلاصه دختر دایی گیر داد که من این عروسک را می خواهم
خواهرم خیلی پدر سوخته بود و کسی زورش به او نمی رسید ولی من که بچه آرومی بودم قربانی شدم و عروسکم را دادند به دختر داییم
از آن روز به بعد جای عروسکم خالی است و هنوز هم کسی برای من عروسک نخریده!!!
پ.ن: رفتار امروز ما ، خاطرات آینده فرزاندمان است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پیام مدیر سایت:
لطفا برای درج کامنت در صورت امکان از گزینه نام/آدرس اینترنتی استفاده نمایید

مترجم گوگل