در روزگار حضرت سلیمان مردی بود که علاقه زیادی به یاد گرفتن زبان حیوانات داشت بنابراین چندین بار خدمت آن حضرت رسیده بود و از ایشان تقاضای یادگیری زبان حیوانات را کرده بود
آن حضرت پس از اصرار زیاد مرد به امر خدا، به آن مرد زبان حیوانات را یاد داد اما از آنجا که دانستن زبان حیوانات از معجزات پیامبری بود به آن مرد فرمود که در صورت افشای این موضوع که او زبان حیوانات را می داند، در دم جان به جان آفرین تسلیم خواهد نمود
مرد این شرط را با کمال میل پذیرفت و به زندگی عادی خود بازگشت ولی در خانه همسر وی از رفتار او متعجب می شد زیرا که انگار مرد خانه قبل از او از همه چیز خبر داشت ، غافل از اینکه آن مرد زبان حیوانات را می دانست و از صحبت های آنان متوجه می شد که در غیاب وی چه اتفاقاتی رخ داده است
چندی گذشت و کنجکاوی زن را رها نمی کرد و مرد را تهدید به جدایی می نمود ، مرد که همسرش را بسیار دوست می داشت به او گفت که اگر در مورد این وقایع حرفی بزند لحظه ای زنده نخواهد ماند
زن که محک خوبی برای عشق مرد پیدا کرده بود به او گفت که مگر در تمام مدت زندگی مشترکشان او اصرار نداشته که زن را بیشتر از جانش دوست می دارد ، حال وقت آن است که ادعای خود را ثابت نماید
مرد که خود را ناچار به گفتن حقیقت می دید تابوتی تهیه کرد آن را بر روی گاری گذاشت، اسب را به گاری بست و در آن تابوت خوابید تا بعد از مرگ همسرش به زحمت نیفتد
همسر مرد هم که داشت عشق او را باور می کرد با محبت به اول کمک می کرد تا این لحظات آخر آسانتر بگذرد
بالاخره مقدمات کار فراهم شد و زن در کنار مرد نشست تا مرد راز عجیب خود را بگوید در این هنگام مرد خروس را دید که دارد غرغر کنان از کنار گاری رد می شود و می گوید:
- من بیست تا زن دارم و هیچ کدام تا بحال نفهمیده چه وقت بغل کدام می خوابم ، آن وقت ببین این مردک برای زنی که می خواهد او را بکشد چه کارها که نمی کند
این حرف ها مرد را به فکر فرو برد ، از تابوت بیرون آمد ، تازیانه مناسبی پیدا کرد و تا می توانست از خجالت زن درآمد وپس از آن سال ها با خوبی و خوشی با او زندگی کرد !!!
پ.ن 1: این داستان از ادبیات عامیانه آذری گرفته شده و هیچ سندیتی ندارد
پ.ن 2: داستان اصلی بسیار زیباتر و طولانی تر است و می توانید آن را از اینجا بخوانید
آن حضرت پس از اصرار زیاد مرد به امر خدا، به آن مرد زبان حیوانات را یاد داد اما از آنجا که دانستن زبان حیوانات از معجزات پیامبری بود به آن مرد فرمود که در صورت افشای این موضوع که او زبان حیوانات را می داند، در دم جان به جان آفرین تسلیم خواهد نمود
مرد این شرط را با کمال میل پذیرفت و به زندگی عادی خود بازگشت ولی در خانه همسر وی از رفتار او متعجب می شد زیرا که انگار مرد خانه قبل از او از همه چیز خبر داشت ، غافل از اینکه آن مرد زبان حیوانات را می دانست و از صحبت های آنان متوجه می شد که در غیاب وی چه اتفاقاتی رخ داده است
چندی گذشت و کنجکاوی زن را رها نمی کرد و مرد را تهدید به جدایی می نمود ، مرد که همسرش را بسیار دوست می داشت به او گفت که اگر در مورد این وقایع حرفی بزند لحظه ای زنده نخواهد ماند
زن که محک خوبی برای عشق مرد پیدا کرده بود به او گفت که مگر در تمام مدت زندگی مشترکشان او اصرار نداشته که زن را بیشتر از جانش دوست می دارد ، حال وقت آن است که ادعای خود را ثابت نماید
مرد که خود را ناچار به گفتن حقیقت می دید تابوتی تهیه کرد آن را بر روی گاری گذاشت، اسب را به گاری بست و در آن تابوت خوابید تا بعد از مرگ همسرش به زحمت نیفتد
همسر مرد هم که داشت عشق او را باور می کرد با محبت به اول کمک می کرد تا این لحظات آخر آسانتر بگذرد
بالاخره مقدمات کار فراهم شد و زن در کنار مرد نشست تا مرد راز عجیب خود را بگوید در این هنگام مرد خروس را دید که دارد غرغر کنان از کنار گاری رد می شود و می گوید:
- من بیست تا زن دارم و هیچ کدام تا بحال نفهمیده چه وقت بغل کدام می خوابم ، آن وقت ببین این مردک برای زنی که می خواهد او را بکشد چه کارها که نمی کند
این حرف ها مرد را به فکر فرو برد ، از تابوت بیرون آمد ، تازیانه مناسبی پیدا کرد و تا می توانست از خجالت زن درآمد وپس از آن سال ها با خوبی و خوشی با او زندگی کرد !!!
پ.ن 1: این داستان از ادبیات عامیانه آذری گرفته شده و هیچ سندیتی ندارد
پ.ن 2: داستان اصلی بسیار زیباتر و طولانی تر است و می توانید آن را از اینجا بخوانید
1.شما عبرت نگیر !!!!
پاسخحذف2.ببخشید ، خروسه به یارو ربط داشت نه حضرت سلیمان !!!!!
1. شما هم که مشتاق چنین داستان هایی! :-P
پاسخحذف2. احتمالاً نویسنده اصلی داستان هم یک آقا بوده است! :-D
3. بهتره به یک نکته مهم توجه داشته باشید: این فقط یک داستان است! ;)
زیبا بود !
پاسخحذف1- چشم :-D
پاسخحذف2- شما خروس را دست کم نگیر، اون خودش بلده چطوری ربطش بده :-D ;)
1- عشقه منه این خروس :-D
پاسخحذف2- فکر نکنم ، چون فکرش به جایی قد داده که فکر آقایان قد نمی دهد
3- آره ، ولی عجب داستان پر محتوایی :-D
خواهش می کنم،زیبایی از هر سه تونه :-D
پاسخحذفمی گم تو وبلاگ شما ، یه چیزای خاصصصی پیدا می شه!!!!!!!!!!!!!
پاسخحذفالبته به همراه خواننده های خاصی همچون شما !!!!!!!!!
پاسخحذفمن نمی دونم چرا این داستان اخرش به خشانت کشیده شد
پاسخحذفاولش رمانتیک بود اخرش داشت درام میشد
بعد یه خروس بیاد و داستان از این رو به ان رو بشه
دقیقا
پاسخحذفبرای همینه که خروس نشانه مردانگیه :-D